رسول اکرم (ص‌): حق را بگو و در راه خدا از ملامت هیچ ملامت گری نهراس.
از آرزو تا واقعیت؛

شهیدی که پیش‌از شهادت در تابوت شهدا آرمید

شهید سید محمد مصطفوی از سال‌های دانشجویی آرزوی شهادت در دل داشت و حتی در مراسم تشییع شهدا در تابوت خوابید تا عکس یادگاری‌اش برای پس از شهادت بماند؛ آرزویی که سرانجام به حقیقت پیوست.

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «صبح توس»، جنگ 12 روز طول کشید اما سید محمد مصطفوی در میانه جنگ، پیروز میدان شد و جهان را به مقصد بهشت ترک کرد.

غمی سنگین بود اما آنچه خانواده را کمی آرام می‌کرد این بود که محمد به آرزوی دیرینه‌اش رسید و درست زمانی که پیمانه عمرش به سر آمده بود، نه با مرگی طبیعی که همان خسران است، بلکه با شهادت، حیثیت مرگ را به بازی گرفت.

و چه زیبا گفت شاعر:

هر که را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست

بی‌شهادت، مرگ با خسران چه فرقی می‌کند؟

برای گفتگو با خانواده شهید راهی خانه‌شان می‌شوم، خانه‌ای در کوچه پس کوچه‌های محله جاهد شهر؛ و شاید شهید با قدم زدن در همین کوچه پس کوچه‌ها بود که جهد برای جهاد را آموخت.

بنر عکس شهید مقابل منزل ایستاده است، با کمال احترام رو به روی عکس قرار می‌گیرم، ناخودآگاه در برابر عظمت شهیدی که عاشقانه جانش را برای یک ملت و آرمان‌هایش فدا کرد سلام نظامی می‌دهم. 

مادر شهید به استقبالمان می‌آید و با رویی گشاده ما را به درون خانه‌ دعوت می‌کند. خانه ساده و بی‌ریا است؛ به نظر می‌آید بیش از آنکه صاحبخانه سوگوار پسر باشد، به عزای پسر حضرت زهرا (س)، امام حسین (ع) به سوگ نشسته است؛ حسینیه‌ای در دل خانه برپاست و مادر زینب‌گونه صبر پیشه می‌کند... .

پدر و برادر شهید نیز در جمع حضور دارند اما گفتگویم را با مادر شهید آغاز می‌کنم، او که پسرش را از دامنش به معراج فرستاد. گنجی محترم که محترم قاسم‌زاده گنجه‌ای نام دارد.

از جنگ 8 ساله تا 12 روزه

او از روزهای کودکی تا لحظه شهادت فرزندش سخن می‌گوید، روایتی که با اشک، دعا، غربت و افتخار گره خورده است . مادر شهید چهار فرزند دارد و سید محمد، دومین فرزندش در ۲۶ خرداد ۱۳۶4به دنیا آمده است.

قاسم‌زاده گنجه‌ای می‌گوید: محمد در بحبوحه جنگ متولد شد و آن زمان من معلم روستا بودم، سپس جذب جهاد سازندگی شدم و با حضور در این مجموعه، به پشتیبانی از جبهه‌ها مشغول بودم و با تعدادی از بانوان در بخش تبادکان برای رزمندگان لباس می‌دوختیم، مربا درست می‌کردیم و قند می‌شکستیم. 

گاهی محمد را نیز به همراه خود می‌برد و محمد، این پسر بچه بازیگوش از همان دوران کودکی و در دوران جنگ ایران و عراق، شاهد کمک‌ها و پشتیبانی‌های خانواده‌اش به رزمندگان بود و همین فضا در دل او عشق به جهاد و آرزوی شکست دشمن را زنده نگاه داشت. این‌ها را مادر شهید می‌گوید و بیان می‌کند: محمد از همان کودکی احترام پدر و مادر را به‌خوبی رعایت می‌کرد، قاری قرآن بود و نماز اول وقتش هیچ‌وقت ترک نمی‌شد. وقتی مشهد بود، برای نماز به مسجد نمی‌رفتیم و پشت سر محمد می‌ایستادیم و به او اقتدا می‌کردیم. 

او ادامه می‌دهد: آقا سید محمد همسری مؤمن و انقلابی می‌خواست، همسری ولایی که هم‌رزمش باشد. به همین خاطر دخترم به بسیج دانشگاه فردوسی رفت تا از آن‌ها کمک بگیرد، آن زمان همسر محمد، فرمانده بسیج دانشگاه فردوسی بود، دخترم شماره‌اش را گرفت و برای خواستگاری رفتیم. زمان خواستگاری محمد سال دوم دانشگاه و بسیجی بود اما بعد از ازدواج جذب سپاه شد.

ثمره زندگی سید محمد مطفوی و الهه فرمند راد، سه پسر و یک دختر است. محمدصادق فرزند ارشدشان کلاس چهارم و محمدباقر فرزند دوم خانواده کلاس دوم، محمدعلی سومین فرزند و سومین نعمت زندگی مشترک‌شان پنج‌ساله و ریحانه‌سادات که ته تغاری و رحمتی برای خانواده است دو سال سن دارد. 

آرزویی که مستجاب شد

محمد با ورود به سپاه راهی تهران شد، اما همیشه آرزوی شهادت را در دل داشت. این را مادر شهید می‌گوید و با بغض ادامه می‌دهد: همیشه به محمد می‌گفتم الهی هم در دنیا و هم در آخرت عاقبت‌به‌خیر شوی و حالا دعایم مستجاب شد.

محترم خانم با عشق از سفرهای هر ساله‌شان به کربلا در ایام اربعین می‌گوید و بیان می‌کند: چندین سال است که ما در کوفه موکبی داریم و آنجا به زائران حضرت سیدالشهدا خدمت‌رسانی می‌کنیم، پارسال آقا سید محمد با شهید کاظمی به موکبمان آمدند و دو، سه شب در موکب ما ماندند. 

جای خالی محمد در موکب کوفه

بغض می‌کند، اشک‌هایش جاری می‌شوند، انگار خاطرات آن دو، سه روز از مقابل چشمانش می‌گذرد. او ادامه می‌دهد: امسال جای خالی محمد خیلی برایم قابل لمس بود، برخی از خانواده‌های اهل عراق و کوفه آنجا برای عرض تسلیت به موکب‌مان آمدند و به یاد خاطرات محمد به سر و سینه می‌کوفتند.

مادر آقا سید محمد می‌کوشد جلوی گریه‌اش را بگیرد، می‌خواهد خاطره‌ای برایمان تعریف کند اما اشک امانش نمی‌دهد و دقایقی به سکوت می‌گذرد. 

خوابی که تعبیر شد

صبح جمعه‌ای سرنوشت‌ساز، مادر نمازش را خواند و کمی به خواب رفت و خوابی عجیب دید. او خوابش را این‌گونه تعریف می‌کند: «اتاق نورانی شده بود. آقایی کتاب دعا در دست داشت و آیات مقدسه می‌خواند، از او خواستم کتابی هم به من بدهد تا از روی آن خط ببرم، عقب را نگاه کردم و دیدم جمعیت زیادی پشت سرم نشسته‌اند.» 

او ادامه می‌دهد: از خواب که بیدار شدم، دلم زیر و رو بود. در راه نماز جمعه به همسایه‌مان گفتم یا محمد شهید شده یا می‌خواهد شهید شود و درست ساعاتی بعد خبر رسید که ساختمانی در تهران، جایی که محمد حضور داشت، هدف قرار گرفته است.

قاسم‌زاده گنجه‌ای با بغض می‌گوید: به تهران رفتیم. خیلی بی‌تاب محمدم بودم، ناخودآگاه اشک از چشمانم فرو می‌ریخت، عروسم از ما خواست که جلوی بچه‌ها گریه نکنیم و ما هم تمام تلاش خود را کردیم که بچه‌ها بویی نبرند.

او بیان می‌کند: همکاران پسرم به دیدار ما آمدند و گفتند ساختمان فرو ریخته است اما شاید محمد در زیر آوار زنده باشد، من خواب دیده بودم و می‌دانستم محمد به آرزوی دیرینه‌اش رسیده است اما به آن‌ها گفتم خودم می‌آیم فرزندم را از زیر آوار بیرون می‌آورم اما آن‌ها گفتند کار شما نیست و من صبر پیشه کردم.

چند روزی گذشت، عروسم هر روز به محل ساختمان فرو ریخته می‌رفت، دست خالی اما امیدوار باز می‌گشت. مدام می‌گفت محمد ورزشکار است حتما می‌تواند شرایط سخت را تحمل کند و زنده بماند. این‌ها را مادر شهید می‌گوید و ادامه می‌دهد: چهار روز بعد خبر پیدا شدن محمد را به ما دادند، برای دیدن پسرم به معراج رفتم.

پیکری که با مهر مادری شناخته شد

قاسم‌زاده گنجه‌ای با گوشه چادرش قطره‌های اشکش را پاک می‌کند و از روز دیدار با پسر رعنایش می‌گوید، پسری که حالا به سختی و آن هم تنها با مهر مادری شناخته می‌شود. او می‌گوید: به معراج رفتم. پیکر محمد روی تخت غسالخانه بود. پدرش او را نشناخت، اما من شناختم. بوی گلاب می‌داد. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. گفتند نکنید، نامحرم است. گفتم پسرم است، محرم من است، نامحرم نیست. انگار محمد منتظرم بود، او را در آغوش گرفته و فقط بوسیدم و بوییدمش.

مادر مرگ را حق می‌داند اما معتقد است شهادت در راه خدا مرتبه‌ای بسیار بالا دارد. او می‌گوید: سه روز معطل شدیم تا جواب آزمایش DNA آمد. به عروسم گفتم محمد می‌خواهد اول ماه محرم برود. دقیقاً یک روز مانده به محرم پیکرش به مشهد آمد.

مادر آقا سید محمد روزگار را با صبر می‌گذراند و از تنها حسرتی که بر دل دارد برایمان می‌گوید: دیدار با حضرت آقا نداشتیم. دوست داریم به یاری امام زمان (عج) دیداری با ایشان داشته باشیم تا به محضرشان بگویم شهیدمان قابلی ندارد. ما نوکر و چاکر شما هستیم.

پدری که عاشق شهادت بود، شهیدپرور شد

سید مهدی مصطفوی، متولد ۲۷ دی ۱۳۳۷ در طبس و بزرگ‌شده مشهد، پدر شهید سید محمد مصطفوی است. او روایت زندگی خود و فرزند شهیدش را با اشک و صلابت در هم می‌آمیزد؛ روایتی که از عمق ایمان و عشق به انقلاب و شهادت حکایت دارد.

او می‌گوید: به مدت دو سال معلم بودم و بعد جذب جهاد سازندگی شدم. پنج سال پشتیبان جنگ بودم  و کمک‌های مردمی را از روستاها و توابع مشهد جمع می‌کردم و همه را به انبار کربلا واقع در پنج‌راه تحویل می‌دادم تا از آنجا به جبهه ارسال کنند. در جبهه نیز مسئول تدارکات و در آبادان مستقر بودم. مرحله دوم هم که به جبهه رفتم، مسئولیت بهداشت گردان را بر عهده داشتم.

با حسرتی که در دل دارد ادامه می‌دهد: شهدا گلچین هستند. من خودم در ایام جنگ هزار تیر و ترکش از کنارم رد شد اما از فیض شهادت محروم ماندم.

پدر شهید با غرور از فرزند برومندش یاد می‌کند و می‌گوید: محمد از ابتدایی که خودش را شناخت با قرآن و نماز انس پیدا کرد. با عمویش گاهی به دوره قرآن می‌رفت اما بدون اینکه کلاس برود و یا کسی به او آموزش دهد، قاری قرآن بود. خودش نوار قرآن می‌آورد و گوش می‌کرد. این‌ها را که می‌گوید بغض می‌کند و با حسرت ادامه می‌دهد: کاش صدای قرآن خواندن آقا سید محمد را ضبط کرده بودم.

دانش‌آموزی که به معلمانش درس می‌داد

آقای مصطفوی بیان می‌کند: محمد در درس و اخلاق نمونه بود. یک بار به مدرسه‌اش سر زدم، معلمانش می‌گفتند ما از فرزند شما درس می‌گیریم. 

او از عشق محمد به ولایت، نظام و رهبری می‌گوید و ادامه می‌دهد: آقا سید محمد در مسجد امام خمینی جاهدشهر عضو بسیج بود و همان زمان بچه‌ها را جمع می‌کرد و به کوهنوردی می‌برد. محمد جزو شهدای کوهنورد بود و ما اصلاً خبر نداشتیم و پس از شهادتش متوجه این موضوع شدیم. 

آقای مصطفوی یک به یک خاطرات محمد را ورق می‌زند، گاهی مکث کرده و بغض را فرو می‌خورد و گاهی با لبخند از پسر شهیدش می‌گوید. او بیان می‌کند: محمد دانشجوی کرمان شد و کاروان دانشجویی به مشهد و راهیان نور می‌برد. بعد از پایان تحصیلاتش، کاری فرهنگی در زمینه تجهیز مساجد آغاز کرد. سپس به دانشگاه امام حسین (ع) رفت و جذب سپاه شد.

پدر شهید از ایمان و تقوای فرزندش چنین می‌گوید: آقا سید محمد خیلی مؤمن بود. نمازش را هر وعده سر وقت می‌خواند. گاهی وقتی من از کسی گله می‌کردم، می‌گفت بابا ببخش، اهل غیبت نبود و وقتی احساس می‌کرد جایی دارند غیبت می‌کنند، مجلس را ترک می‌کرد و حتی به من هم تذکر می‌داد. 

تربیت نیکوی فرزندان، نتیجه  لقمه حلال

او با غرور و افتخار از پسرش یاد می‌کند و این تربیت نیکو را نتیجه لقمه حلالی می‌داند که به فرزندانش داده است. آقای مصطفوی ادامه می‌دهد: محمد مهربان و تو‌دار بود. هر چیزی را هر جا مطرح نمی‌کرد. هر جا هم غذا نمی‌خورد چون معتقد بود شاید فرد خمس و زکات مالش را نداده باشد به همین خاطر اگر غذا می‌خورد، هزینه‌ای را به عنوان رد مظالم پرداخت می‌کرد. هر جا با دوستانش بود، او پیش‌نماز بود.

او می‌گوید: وقتی خبر دادند که ساختمانی که محمد در آنجا بوده است مورد اصابت موشک قرار گرفته است، به تهران رفتیم در آنجا همکارانش به من می‌گفتند که یک کیمیا را از دست داده‌اند. آن‌ها از محمد به عنوان مغز متفکر یاد می‌کردند.

پسر من آخرین شهید نخواهد بود

آقای مصطفوی با ایمانی راسخ بیان می‌کند: از دست دادن محمد برایم خیلی سخت است، اما این انقلاب باید استوار بماند و پسر من آخرین شهید نخواهد بود. این انقلاب دارد جهانی می‌شود و پیش‌بینی امام خمینی که فرمودند غلبه مستضعفان بر مستکبران تحقق می‌یابد. 

او ادامه می‌دهد: ۴۶ سال است دشمنان علی نظام توطئه می‌کنند اما صدمه‌ای به نظام وارد نشده و انقلاب دارد راه خودش را ادامه می‌دهد تا جایی که ملت آمریکا در کشور خودشان، پرچم کشورشان را آتش می‌زنند و پرچم ایران و عکس رهبر معظم انقلاب را بالا می‌برند، در اروپا نیز همین‌طور است.

عکس یادگاری شهید برای پس از شهادتش

آقا سید محمد راه خودش را پیدا کرده بود و حتی زمانی که دانشجوی دانشگاه کرمان بود، زمان تشییع شهدا، در تابوت شهید خوابید و از همکلاسی‌هایش خواست تا از او عکس بگیرند تا بماند برای پس از شهادت، یعنی او از همان زمان آرزوی شهادت داشت؛ این‌ها را پدر شهید می‌گوید و با بغضی که به ایمان بدل شده است ادامه می‌دهد: من  هم آرزوی شهادت دارم و حاضرم جانم را برای انقلاب و نظام بدهم. 

برادری دوشادوش برادر

سید علی مصطفوی ، 6 سال از برادرش، شهید سید محمد مصطفوی کوچک‌تر است اما چنان به یکدیگر علاقه داشتتند که همواره کوشیدند کنار هم و شانه به شانه یکدیگر باشند. او خاضعانه برادرش که سالها در کنارش قد کشیده است را آقا سید مصطفی خطاب می‌کند و می‌گوید: تا قبل از اینکه برادرم ازدواج کنند یا دانشجو شوند، همیشه کنار هم بودیم، رفت‌وآمد و مراوداتمان قطع نمی‌شد و لحظه‌ای از هم جدا نبودیم.

برادر شهید ادامه می‌دهد: آقا سید مصطفی علاقه خاصی به من داشتند و دوست داشتند هر جا که می‌روند، من هم همراهشان باشم؛ چه مسجد، چه جلسات قرآن و چه ورزش. همیشه حساسیت داشتند که برادر کوچکشان در مسیر درست قدم بردارد. می‌خواستند من را در همان راهی قرار دهند که خودشان بودند؛ راهی روشن و پر از معنویت.

او در ادامه می‌گوید: وقتی بزرگ‌تر شدیم، برادرم در مباحث فرهنگی، کتاب و کتاب‌خوانی، و طرح‌های مرتبط با تجهیز مساجد در شهرداری فعال شدند؛ چه قبل از سربازی و چه در دوران خدمت، فعالیت‌های مستمر فرهنگی داشتند. من هم در کنارشان بودم و تا جایی که توان داشتم کمک می‌کردم.

سید محمد دغدغه‌های فرهنگی داشت

سید علی مصطفوی ادامه داده و می‌گوید: برادرم مدتی نیز به کارهای خیریه پرداخت؛ تجهیز خیریه‌ها و مساجد بخشی از فعالیت‌هایش بود. یکی از طرح‌های مهمی که برادرم در آن نقش‌آفرینی می‌کرد، طرحی با نام «بوستان در بوستان کتاب» بود که از سال‌های ۸۹ تا ۹۱ اجرا شد. ما دو سه سال در این طرح کنار هم بودیم. هدفش بالا بردن سرانه مطالعه و کتاب‌خوانی در بوستان‌های مشهد بود. بر اساس این طرح ساعت‌های مشخصی، کتاب‌ها به‌طور رایگان در اختیار مردم قرار می‌گرفت تا استفاده کنند.

او با تأکید بر دغدغه برادرش بیان می‌کند: آقا سید محمد خیلی هدفمند عمل می‌کرد. این‌طور نبود که هر کتابی را از انبار بیاورد و در اختیار مردم بگذارد. بلکه برای هر منطقه و هر بوستان، با توجه به شرایط اجتماعی و سنی، کتاب مناسب انتخاب می‌کرد. مثلاً اگر جمعیت آن پارک بیشتر بزرگسالان بودند، کتاب کودکانه نمی‌آورد که کسی سراغش نرود. می‌خواست کاری کند که فعالیت‌ها بازدهی واقعی داشته باشد و مردم به مطالعه و کتاب‌خوانی علاقه‌مند شوند.

برادر شهید، با چشمانی اشکبار از روزهایی می‌گوید که فاصله‌ها بیشتر شد: سال ۹۱ بود که برادرم استخدام سپاه شدند و دیگر دیدار ما تقریباً هر چند ماه یک‌بار اتفاق می‌افتاد. محیط کارشان کلاً در تهران بود و من از کارشان چیزی نمی‌پرسیدم، ایشان هم هیچ‌وقت نمی‌گفتند کجا هستند، چه مسئولیتی دارند، سمتشان چیست یا درجه‌شان کدام است.

روز تلخ آغاز جنگ...

او از روز تلخ آغاز جنگ 12 روزه چنین می‌گوید: بیست و سوم بود. صبح از خواب بلند شدم، دیدم همسرم پای تلویزیون نشسته است. گفت تهران جنگ شده، خبر دارید؟ گفت سرداران همه را شهید کردند؛ سردار حاجی‌زاده، سردار سلامی و ... . خبر خیلی سنگین و سخت بود. ساعت ۸ صبح با برادرم تماس گرفتم، جواب ندادند. نگران شدم، پیام دادم: چه خبر؟ خبری بده. حدود ساعت ۱۰ تماس گرفتند و ما را از حالشان خبر کردند.

سید علی ادامه می‌دهد: روز بعد، عید غدیر بود. همیشه این روز برای ما روز شادی و مهمانی بود، اما ذهن من و برادرم درگیر این موضوع بود که حالا چه می‌شود؟ آیا اسرائیل بسنده می‌کند یا حمله به ایران عزیزمان ادامه خواهد داشت؟ ما عید را گذراندیم، چون دیدیم حضرت آقا فرمودند مراسم‌ها و اعیاد طبق روال برگزار شود. ما هم همان‌طور عمل کردیم.

خبر شهادت به وقت ساعت 23

با صدایی لرزان ادامه می‌دهد: بیست و پنجم باز صبح و عصر با برادرم تماس گرفتم. شب حدود ساعت ۱۱ مهمانی بودیم و داشتم به خانه برمی‌گشتم که یکی از دوستان مشترکشان تماس گرفت. گفت ساختمانی که داداش محمد در آن بوده، مورد اصابت موشک قرار گرفته. شوکه شدم. پرسیدم یعنی شهید شده است؟ گفتند نمی‌دانیم.

او می‌گوید: وقتی به خانه رسیدم، بابا خواب بودند. بیدارشان کردم و گفتم ساختمانی که داداش در آن بوده، مورد اصابت قرار گرفته. پرسیدند: شهید شده؟ گفتم نمی‌دانم. پدر گفتند صبح اول وقت راهی تهران می‌شوند.

خوابی که خبر شهادت را داد

برادر شهید مصطفوی با صدایی بغض‌آلود از شب سختی که پشت سر گذاشت و خواب عجیبش می‌گوید: آن شب خوابیدم و خواب دیدم در جایی هستم که پیکر شهدا را تحویل خانواده‌ها می‌دهند. دریچه‌ای بود و من نگاه می‌کردم. یک‌باره چشمم به بدن برادرم افتاد. صورتشان به یک طرف بود. شروع کردم به فریاد زدن و می‌گفتم: «این برادر منه، من داداشمو می‌شناسم!» بی‌قرار بودم، سر و صدا می‌کردم. همان لحظه از خواب پریدم. هراسان بودم، همسرم پرسید چه شده؟ گفتم: آقا سید محمد شهید شده.

تلاش می‌کند جلوی گریه‌اش را بگیرد اما داغ برادر بسیار سنگین است، پس قطره‌های اشکش فرو می‌ریزند، سید علی ادامه می‌دهد: من به یقین رسیده بودم که برادرم شهید شده است اما همسرش و خانواده چون پیکر پیدا نشده بود، امیدوار بودند که شاید آقا سید محمد سالم باشند. 

سید علی مصطفوی، برادر شهید، از لحظه‌ای روایت می‌کند که پیکر برادرش به مشهد رسید:
پیکر را که آوردند مشهد، در دل خودم آرزو داشتم مثل همیشه که کنار هم بودیم، باز هم اولین نفر باشم که کاری برایش انجام می‌دهم، که آرام بگیرم. شب بود، حدود ساعت ۱۱، تماس گرفتند و گفتند پیکر شهید آمده، بیایید بهشت رضا و تحویل بگیرید. با یکی از رفقایشان رفتیم. ساعت یک و نیم شب آمبولانس رسید.

احساس غربت نکن، کنارت هستم

او ادامه می‌دهد: به محض باز شدن در، اولین نفر خودم تابوت را بغل کردم، بوسیدم و خطاب به برادرم گفتم: «داداش، احساس غربت نکن، من کنار تو هستم... ان‌شاءالله تا آخرین لحظه همراهت هستم.» نیم ساعت با برادرم نجوا کردم، بعد پیکر را تحویل معراج دادیم.

برادر شهید بیان می‌کند: تشییع باشکوهی به سمت حرم برگزار شد. همسرشان اصرار داشتند که تدفین در حرم باشد و من تمام تلاشم را کردم تا از سمت تولیت هماهنگ کنم. به لطف خدا و امام زمان (عج)، درست شد و پیکر برادرم در رواق حضرت زهرا (س) دفن شد.

او می‌گوید: هر جا پیکر از ماشین بیرون می‌آمد، خودم تحویل می‌گرفتم و دوباره به ماشین می‌سپردم. حتی در مسیر تشییع، وقتی به خیابان امام رضا (ع) رسیدیم، یکی از دوستان در ماشین پیکرها من را شناخت و اشاره کرد که بالا بروم. دویدم بالا، دوباره تابوت برادرم را بغل گرفتم و گفتم: «داداش، من کنارتم، احساس غربت نکن.» انگار خود برادرم نیز می‌خواست که در این لحظات کنارش باشم.

طاقت دیدن پیکر آسیب دیده برادرم را نداشتم

در معراج خواستند در تابوت را باز کنند، اما من نخواستم چون پیکر برادرم مدتی زیر آوار بود و بدنش آسیب دیده بود، طاقت دیدنش را نداشتم. سید علی این‌ها را می‌گوید و ادامه می‌دهد: موقع تدفین به من گفتن برای تلقین دادن داخل قبر بروم اما از آنجا که کفت را باید باز می‌کردم نپذیرفتم. 

او بیان می‌کند: همکارانم در حرم تعریف کردند که وقتی پیکر برادر شهیدم را داخل دستگاه ایکس‌ری گذاشته بودند، متوجه شدند بخش‌هایی از بدنش نبوده؛ یکی از پاهایش نبود و استخوان‌های بدنش نیز خرد شده بود. پرسیدند: «می‌خواهی عکسش ببینی؟» اما گفتم: «نه، نمی‌توانم. طاقتش را ندارم.» 

بغض می‌کنم و ادامه می‌دهد: یکی از همکاران می‌گفت خواب برادرم را دیده، در خواب دنبال من می‌گشت و در آخر گفته بود: «خودم به سراغش می‌روم.» 

غم برادر جانکاه است، این را می‌توان از اشک‌های سید علی فهمید. سرش را پایین می‌اندازد و دستانش را مقابل چشمانش حائل قرار می‌دهد اما از خیس شدن پیراهنش می‌توان فهمید که به پهنای صورت اشک می‌ریزد.

آغوش باز برادر پس از شهادت

او بیان می‌کند: یک ماه تمام هر بار سر مزار برادرم می‌رفتم به او می‌گفتم: «داداش، کجایی؟ چند وقت است ندیدمت، خیلی دلم برات تنگ شده. یک نشونه‌ای بده.» تا این‌که شبی خواب دیدم. در یک ساختمان بودم، گفتند عکسی را ببرم طبقه سوم و به دیوار بزنم. وقتی رفتم بالا، ناگهان برادرم پرید و مرا بغل کرد، فشارم داد، بوسیدم و نشستیم به صحبت کردن. از شوق پرسیدم: «کجایی؟ چه خبر؟» و ناگهان از شدت شوق از خواب پریدم. از همان روز آرام‌تر شدم. 

او از آرزویش اینگونه می‌گوید: دیدار رهبر برای همه ما آرزوست. اگر قسمت شود، با جان و دل در محضر ایشان حاضر می‌شویم، چون همه وجودمان متعلق به ایشان است. اگر دیداری خصوصی‌تر هم باشد، چه بهتر. اگر خدمت حضرت آقا برسید از ایشان فقط می‌خواهم برای عاقبت‌بخیری‌ام دعا کنند، دعا کنند که در راه درست ثابت‌قدم بمانم و از مسیر اسلام و انقلاب منحرف نشوم.

سید علی بیان می‌کند: تاریخ اسلام همواره نشان داده وقایع تلخ و شیرین، پیام واحدی دارند و آن این است که مسیرمان را گم نکنیم. حتی وقتی جبهه اسلام آسیب می‌بیند، چه با از دست دادن عزیزان و چه با خسارت‌های دیگر، باز هم باید ایستاد. 

گاهی با شهادت حقانیت و مظلومیت اثبات می‌شود

او معتقد است انتقال پیام همیشه از طریق پیروزی ظاهری نیست و گاهی با شهادت است که حقانیت و مظلومیت اثبات می‌شود، همان‌گونه که امام حسین (ع) با مظلومانه‌ترین شهادت، اهداف والا و حقانیت مسیرش را به تاریخ رساند.

برادر شهید از مسئولیتی که حالا بر عهده دارد بریمان می‌گوید و ادامه می‌دهد: در این روزهای سخت، سعی کردم برای بچه‌ها پناه باشم؛ چه بچه‌های خودم، چه خواهرزاده‌ام و چه فرزندان برادرم شهید. نمی‌خواستم هیچ‌کدامشان غمگین باشند. آن‌ها را به شهربازی و استخر بردم، اسباب‌بازی خریدم و حتی برای پسر برادرم جشن تولد گرفتم. خدا را شکر، لبخند را دوباره روی لب‌هایشان دیدم و همین برایم بزرگ‌ترین آرامش بود.

او در آخر از حسرتی که در دل دارد می‌گوید: آقا سید محمد باز هم از من جلو زد و شهادت نصیبش شد. در نجواهایم خیلی به او و جایگاه رفیعش غبطه می‌خورم و همیشه از او می‌خواهم تا پارتی‌بازی کند و من نیز به خیل شهدا بپیوندم.

و من هم از شهید می‌خواهم برای منی که سالها برای شهدا قلم فرسوده‌ام نیز پا در میانی کند.

انتهای خبر/

1404-06-23 06:08 شماره خبر : 12818

درباره نویسنده

اخبار مرتبط:
نظرات:
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.

هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که نظر می‌گذارید!